زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

اخرین پست سال 1391

سلام مهربونم امروز بعد از ظهر برای پختن اش پشت پای مادر جون و خاله رفتیم خونه مادر جون ... تو هم خسته بودی برای همین یکم شیر خوردی و خوابیدی من هم از ترس بچه ها گذاشتم روی تخت و چند تا بالشت گذاشتم جلوت که از تخت نیوفتی پایین.... یه نیم ساعتی گذشت و من و خاله اش را می پختیم که یکمرتبه یه صدای بدی اومد(بوووم) و بعد هم صدای جیغ تو... یکمرتبه زدم تو سرم و گفتم وای ثنا از تخت افتاد نفهمیدم چطوری خودم را به اتاق رسوندم تو دویدن فقط تصور می کردم که ایا الان که در را باز میکنم  چه شده... یعنی مردم و زنده شدم بابایی که نزدیک تر بود بعد از من به اتاق رسید.... در را که باز کردم به رو بودی و دست و پات&n...
30 اسفند 1391

گرفتن کادوی عید

سلام بر دختر یکی یک دونه خودم نازتو برم الهی امروز 28/12/91 مادر جون و خاله وجیهه به سلامتی رفتند کربلا تا که زیارتی کنند و با اقاجون و عمو ابوالفضل که اونجا هستند برگردند..... دایی علی و زن دایی هم رفتند کاشان،مشهد،شمال... سفرشون بی خطر جاشون سبز و خرم از همین الان جای خالیشون را احساس می کنم....دلم برای اقاجون  (بابای حودم) تنگ شده ....تازه مادر جون هم رفت اصلا عید خوش نمی گذره بدون اونها  ولی دیگه چاره ای نیست...عوضش برامون دعا می کنند.....   این هم عیدی امسالت که زودتر بهت دادیم مبارکت باشه...     خیلی دوستش داری عین یه کرم می خزی و میری داخلش و میای بیرون.... ...
28 اسفند 1391

شروع فصل 11 زندگی

                                                     سلام به ناز دونه                                    تولد تولد تولدت مبارک....... مبارک مبارک تولدت مبارک.....      هوراااااا...
26 اسفند 1391

عکس ..ادامه پستهای پایین

  اوم چه خوشمزه ........ شصت پات نره تو چشمت وروجک.......     دارم به مامانم تو خونه تکانی کمک می کنم می گی نه نگاه کن.....             اینجا هم گرسنم شده دارم غذا می خورم...     اینجا هم از بس کار کردم خسته شدم دارم می رم استراحت......     اخ نتونستم برم و نارحت شدم..مامان کمک.....     اینجا هم یک دونه سیب برداشتم دارم میرم استراحت.....     شما هم بفرمایید.......     من سمنو خیلی دوست دارم وقتی دیدم روی اپن سمنو هست بی خیا...
25 اسفند 1391

حال و هوای این روزها

سلام به چراغ زیبای خونمون .............ثـــــــــــــــــــــــــــــــنا جون این روزها همه برای خرید عید و تمیز کاری و تکوندن منزل و دلشون در تلاش هستند.... من قبلا عید را خیلی دوست داشتم و امسال را بیشتر چون تو در کنارم هستی... ولی اصلا حالم خوب نیست چون از این ویروسهای الاف اومده تو بدن کوچولوی تو خونه کرده و تو هم حسابی بیحال هستی امروز با خاله بردیمت دکتر و اقای دکتر گفت که وزنت کم شده و برات دارو داد که انشاا... خوب بشی... اصلا غذا نمی خوری و همش بهانه می گیری و گریه می کنی  من هم با وجود اینکه تمام کار هام مونده بیخیالش شدم عزیزم اخه تو از هر چیز برام مهمتری...........  یکی از دلایل دیگه ای...
23 اسفند 1391

از همه جا...

  سلام به عزیزترینم  خبر جدید اینکه دیروز 16/12/91 اولین نوه انگول مامان جون به دنیا اومد دختر عمه پروانه (شکوفه) دختر به دنیا اورد...و اسمش را گذاشتند یسنا جون... در ضمن باران شدیدی در حال باریدن می باشد.... اما متاسفانه به دلیل اینکه خانواده شوهرش ادمهای پستی هستند سه ساله که ما باهاشون رفت و امد نمی کنیم و توی این 9 ماه هم که باردار بود شوهرش باهاش قهر بود و الان تازه اشتی کردند... انشاا... که پا قدم این دختر خانم براشون خوب باشه و دیگه قهر و دعوا تمام بشه.... یه چیز دیگه اینکه پریشب به عروسی دختر عمه خودم رفتیم..از اونجا که من تو تمام عروسی ها بجز خواهر و برادر خودم یه مانتو می پوشم و روسری و ...
18 اسفند 1391

چند خبر جدید

سه شنبه 7/12/91 سلام ای مهربان من این روز ها بدون تو نفس کشیدن سخت است.   لبخند که می زنی از پس رنج ها … چنان شیفته ام می کنی که بهار را با مهربانی ات تاخت می زنم و باز هم پیروزم !!     بدو برو ادامه مطلب:   خبرها::::::   خبر1 : اینکه تو فینگیلی هنوز دندون در نیاورده ای...چرا؟       خبر 2: راه رفتن را همچنان به سرعت برق و باد انجام می دی    البته الان خطرناکتر....   می گی چرا دستم را می گیرید خودم می خوام راه برم..   وما هم تسلیم....   تو هم دو...
8 اسفند 1391

فرشته به عروسی می رود

٤/١٢/٩١ به افتخار زیباترین دختر مجلس یک دست مرتب بزن اون دست قشنگه را هوررااااا      بقیه در ادامه مطلب:   فقط نانای کردی و حرص می خوردی بد جور که رگ گردنت می زد    بیرون و سیاه می شد و معنی اون حرص خوردنت این بود    که بری با تمام نی نی های مجلس خوش و بش کنی   من هم به دنبال نی نی ها و تو هم او نا را یه نازی  می کردی   و تمام و بعدی  و بعدی همینطور ادامه داشت....   بعد از اون نوبت به میوه و شیرینی که همشون را می خواستی    بگیری تو دستت وقتی که نمی شد باز حرص می خوردی.....   یه  ماجرا...
6 اسفند 1391

مروری بر ماه قبل

سلامی از اعماق قلبم به تو گنجشک کوچولوی نانازی هر روز عسل تر از قبل...... تو ماه ٩ کلاغ پر را یاد گرفتی اون هم با دوبار که من انجام دادم اون انگشت کوچولوت را می گذاری کنار انگشت مامانی و وقتی به این جمله (ثنا پر) می رسیم زودتر از من شروع می کنی دس دسی کردن و نانای کردن و به طرف راست و چپ خودت را تکون دادن بعضی وقتها اونقدر سرعتت زیاده که تعادلت را از دست می دی و می افتی زمین و خودت می گی پوف یعنی افتادم..... از رنگها قرمز ،آبی،سبز،زرد را تا که بهت می گم کدومه بین بقیه رنگها بر می داری و بهم نشون می دی چونکه رنگها را باهات کار کردم وقتی وارد اسباب بازی فروشی شدی و حلقه های هوش را دیدی چنان ذوقی کردی که نگو......همه بهمون نگاه...
2 اسفند 1391
1