اخرین پست سال 1391
سلام مهربونم امروز بعد از ظهر برای پختن اش پشت پای مادر جون و خاله رفتیم خونه مادر جون ... تو هم خسته بودی برای همین یکم شیر خوردی و خوابیدی من هم از ترس بچه ها گذاشتم روی تخت و چند تا بالشت گذاشتم جلوت که از تخت نیوفتی پایین.... یه نیم ساعتی گذشت و من و خاله اش را می پختیم که یکمرتبه یه صدای بدی اومد(بوووم) و بعد هم صدای جیغ تو... یکمرتبه زدم تو سرم و گفتم وای ثنا از تخت افتاد نفهمیدم چطوری خودم را به اتاق رسوندم تو دویدن فقط تصور می کردم که ایا الان که در را باز میکنم چه شده... یعنی مردم و زنده شدم بابایی که نزدیک تر بود بعد از من به اتاق رسید.... در را که باز کردم به رو بودی و دست و پات&n...
نویسنده :
مریم(مامان ثنا جون)
2:37